برای نگاه کردن این فیلم های بسیار خنده دار روی هر لینک کلیک کرده تا به صفحه ی مورد نظر برسید.
فیلم بردار و تهیه کننده:سینا
رقاص و طنز پرداز:علیرضا
آهنگ:میثم
نبینی نصف عمرت بر فناست
♥ღعاشقانه های سیناღ♥ღ♥عاشقانه ترین وب در ایران♥ღ صفحه اصلي | عناوين مطالب | تماس با من | پروفايل | شارژ همراه اول | جايزه |
آخرين مطالبلينک دوستانپيوندهاسايت قالب عاشقانهطراح قالب:عاشقانه |
نمایش کلیپ های خنده دار از علی و سینا
برای نگاه کردن این فیلم های بسیار خنده دار روی هر لینک کلیک کرده تا به صفحه ی مورد نظر برسید.
فیلم بردار و تهیه کننده:سینا
رقاص و طنز پرداز:علیرضا
آهنگ:میثم
نبینی نصف عمرت بر فناست سخت ترین لحظه
به من گفتی تو سخت ترین لحظه ها کنارتم دریغ از اینکه سخت ترین لحظه ها خودت برایم رقم زدی وابسته نشو
تو این دنیا به هیچ آدمی وابسته نشو ، حتی سایه ات
هم تو تاریکی تنهات میزاره چه برسه به ادما . . .
دستانم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدنش متهم کردنند
اما هیچ کس فکرنکرد شاید گلی کاشته باشم... دوست دارم
حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه یه نفر همیشه به یادته.....
یکنفر در همین نزدیکی ها
فــقط لطفــا" قلبمــــــ را ندزدیـــد
منـــــــ عاشقـــــ نمیشومــــــــــ حتیــــــ بهـ قیمتـــــ پوسیدنـــــــ ! مــــرد نــیـــسـتــم امــا ...
حـــرفــم یـــکی اسـتــــ ! " تـــــو"... با گفتن یک " دوست من جایت خالیست " ،
نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر... فقط دلخوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است . باران که می گیرد
از تن گل ها بوی پیرهنت می آید و رنگین کمان همه را از آنِ خود می داند...
شاید كه دیگر فردایی نباشد. و ایــــن یعــنی زنـــدگــــــــی
حرف دلت را امروز بزن! "درد" دلت...
زندگی یا عشق
دوستي گفت : كه مرا دوست داري يا زندگي را گفتم : زندگي را ، او سنجيد و رفت ولي ندانست كه زندگي من او بود كه رفت .
زبانم لال
ه من گفت برو گورِت رو گم کن … زبانم لال!!
نام من عشق است
شبی با بید میرقصم، شبی با باد میجنگم
که چون شببو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم
مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد و الّا من چو میبا مست و هشیار یکرنگم
شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست که من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگم
به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم
“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید” همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
برای عاشق شدن
بوسه گاه
آسمان گفت که امشب، شب توست سرخی صورت گل، از تب توست
رد پای خدا...
خوابیده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزی کهنگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبت ها، … همه و همه را می دیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است. نگاه کردم، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند. روزهایی همراه با تلخی ها، ترس ها، درد ها، بیچارگی ها. با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری. هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم. چگونه، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟ چگونه؟» خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت: « فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی. من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم، حتی برای لحظه ای! آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم!» وقتی که تو .....
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد. وعده
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ خواسته ای از خدا
من به درک …
بذار خوشبخت بشه… بذار روزهاش رنگی بشن… بذار لبش خندون باشه… تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!! بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی! غصه هاش رو ازش بگیر… بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه! بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش! مواظبش باش! … هروقت دلش گرفت بغلش کن! از خدا بودنت کم نمیشه! کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن! هر کسی رو که دوستش داره بهش بده… یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! اذیتش نکنه…از گل نازکتر بهش نگه! این یکی رو حتما یادت باشه!! اینقدر باهاش خوب باش تا هیچ وقت بهت شک نکنه! تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی… یادت نره که از تاریکی میترسه! برق ها که رفت بهش بگو نترس من اینجام!! کسی رو بهش بده تا حتما رسم عاشقی رو بلد باشه! مرد باشه ولی عاشق! دیگه سفارش نمیکنم! جون تو و جون اون! من تو و همه ی دنیات رو با اون شناختم! پس مواظبش باش بارونو دوست دارم هنوز
بارونو دوست دارم هنوز
بارونو دوست دارم هنوز شونه به شونه میرفتیم
بارونو دوست داشتی یه روز بارونو دوست داشتی یه روز
شونه به شونه میرفتیم رویایی
من به دنبال توام یکی دیگه دنبال منه تو به دنبال کسی هستی که نارو میزنه ما همه مثل همیم ما همه سرگردونیم
اما یه روز میرسه به خودمون برگردیم چی میشه باهم بمونیم خالق افسانهها شیم کاش بذاریم کینهها از توی قلبامون بره عمر ما کوتاهتر از اونه که با هم بد بشیم چی میشه باهم بمونیم خالق افسانهها شیم کفش آهنی
من دیگه خسته شدم بس که چشام خیسه و نم خوب ببینم و بفهمم و بازم چیزی نگم من دیگه بریدم از بس که شکستم از خودی
خستهم از حرفای خوب و بی سر و ته، بیثمر متنفرم از آدمای بیمغز و شلوغ دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا بشکنی بات میجنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد همه از عشق میگن و باز آبروشو میبرن مد شده حرفای پوچ و گنده و بی سر و دست وقتی حتا نمیخوای بازی کنی بازیت میدن همه میخوان اونی باشی که خیالشون میخواد هر چقد زانو زدیم، راه اومدیم دیگه بسه عاشق و عارف و درویش و من و تو و خدا دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا بشکنی بات میجنگیم تا نگی ترسیده بود پیاده شد رضا صادقی اشک مادر
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم! پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود. چی عشق میشه؟
کدوم خواستن کدوم جنون کدوم عشق .. شاید خیلی از این حرفا دروغه از این عشقایی که زنجیر میشه .. هوسهایی که دامنگیر میشه
نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست .. نه اینکه زندگی بیعشق میشه مث حرفی که نگاهی .. نمیگفته و میگفته حس یخ زدن تو آتیش .. حال سوختن تو سرما تو فکرش نیستیم و پیداش میشه .. ولی وقتی که باید باشه میره نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست .. نه اینکه زندگی بیعشق میشه
زهر شیرین
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، که نامی خوشتر از اینت ندانم.
تو زهری، زهر گرم سینهسوزی، بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! چه غم دارم که این زهر تبآلود، اگر مرگم به نامردی نگیرد: عشق و بندگی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟ جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟ میشه خدا رو حس کرد
میشه خدا رو حس کرد تو لحظههای ساده تو اضطراب عشق و گناه بیاراده بیعشق عمر آدم بیاعتقاد میره
وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره ترسیده بودم از عشق، عاشقتر از همیشه عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبهس نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه عشق اما ساده
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشهی بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. بزودی برمیگردیم…» چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بیحس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد. عشق دلیل میخواهد؟
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» - ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی! اما نظر شما؟ جای تو خالیست
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
این قافله از قافله سالار خراب است تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است امروز که محتاج توام، جای تو خالی است در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است با عشق زندگی کن
شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه میگفتند به بهشت رفتهاست. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسایی نمیخواهد، هرکس به آنجا برسد میتواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمیدانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستادهاید آمده و کار و زندگی ما را به هم زدهاست؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میدهد، در چشمهایشان نگاه میکند و به درد و دلشان میرسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو میکنند، یکدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید. وقتی راوی قصهاش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: تو میمانی
نمیمیرد دلی کز عشق میگوید و دستانی که در قلبی، نهال مهر میکارد نمیخوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است
تو میمانی تو میخوانی تو میبینی تو را با مرگ کاری نیست الهی روح زیبا در بدن داری تو در هر شعله میمانی دوباره عشق میجوشد من و تو دو تا پرنده
من و تو دو تا پرنده .. تو قفس زندونی بودیم جای پر زدن نداشتیم .. ولی آسمونی بودیم ابر و بارونو میدیدیم .. اما دنیامون قفس بود
اما یک روز اونایی که .. ما رو با هم دوست نداشتن من خوشباور ساده .. فکر میکردم روبهرومی با تو زندگی میکردم .. قفس تنگ و سیاهو اما یک روز باد وحشی .. رویاهامو با خودش برد تازه فهمیدم دروغ بود .. دنیایی که ساخته بودم تو تو آسمونا بودی .. با پرندههای آزاد حالا این قفس شکسته .. راه آسمون شده باز |
درباره وبلاگ
تو بیمارستان به دنیا اومدم♥ از بچگی بزرگ شدم♥چند سال سن دارم♥تو دوران کودکیم بچه بودم♥بارفیقام دوست شدم♥تو خونمون زندگی میکنم♥بعضی شبا که میخوابم خواب می بینم♥تا حالا نمردم♥
_______________________________
❤ سـر بـهـ هـوا نـیـستــــمـ
امـــــا
همیشـــــهـ چشــــمـ بهـ آسـمـانـــ دارمـ
حـالــ عجیبـــی سـتـــ
دیـدنـــ ِ هـمـانـــ آسـمـانـــ کـهـ
... شـــاید "تـــو" ...
دقـایـقـیـ پـیـشـ
بـهـ آنـــ نـگـاهـ کـــردهایـــ... ❤
_______________________________
❤ جـوری در آغـوشـتـــ مـــــےخـوابـمـــ
کهـ خـدا پـیـدایـمـــ نـکـنـد!
خـیـال کـنـد!
اشـتـبـاهـیـــ بـهـ تـــو
دوتـا روحـــ دادهـ اسـتـــ...! ❤
_______________________________
❤ در آغوشَــم کــه مـــــےگـیــری
آنـــقــــدر آرام مــــےشــــوم
که فـَـرامــوش مـــےکــــنـم
بـایـد نَفـَـــس بــکـشـــم... ❤
_______________________________
❤ كـــاشـــ بـــودیـــ...
خـوبـــ بـهـ چـشـمـهـایـتـــ نـگـاهـ مـیـکـردم...از نـزدیـکـــ!
دسـتـانـتـــ را مــیـگـرفـتـمـــ!
آنـقـدر نـزدیـکـمـــ بـودیـــ کـهـ گـرمایـــ نـفـســـ هـایـتـــ را حـــســـ مـیـکـردمـــ!
خــوبـــ عـطـرتـــ را بـــو مـیـکـشـیـدمـــ!
مـوقـعـ بـوسـیـدنـــ از تـهـ دلـــ مـیـبـوسـیـدمـتـــ...
از تـهـ دلـــ مـیـبـوسـیـدمـتـــ...
از تـهـ دلـــ لـمـسـتـــ مـیـکـردمـــ!
از تـهـ دلـــ نـگـاهـتـــ مـیـکـردمـــ...
از تـهـ دلـــ صـدایـتـــ مـیـکـردمـــ!
از تـمـامـــ لـحـظاتـــ بـا هـمـ بـودنـــ نـهـایـتـــ اسـتـفـادهـ را مـیـکـردمـــ!
كـــاشـــ بـــودیـــ... ❤
_______________________________
❤ دلــــــــــــــم از نــبـودنـت
پـــــــــــــر اسـت؛
پُر پُر پُر ❤
نويسندگانآرشيو ماهانهلينک هاي ويژهديگر امکانات |